- نکن...نگرانتم... اینا واست مفهومه؟
شاهصنم با پوزخندی به سختی دستش را آزاد میکند.
- نگرانیت واسه من خنده داره! برو کنار داره دیرم میشه...
از کنارش میگذرد، اما کیان دست روی بازویش میگذارد و او را به سمت خود برمیگرداند. در خیابان نه چندان خلوت، دو دستش را دو طرف صورت شاهصنم میگذارد و با حال خراب و کلافگی مشهود میگوید:
- باهاش تموم کن صنم... باشه؟
قلبی برای شاهصنم نمانده و... بغض دیگر چرا دختر؟! طولانی در چشمان کیان نگاه میکند و حرف از ته قلبش روی زبانش میآید.
- هشت سال کجا بودی کیان؟