دستاشو تو جیبش گذاشته و آهسته قدم برمیداره. با دیدنم سر بلند میکنه و برای یه لحظه پوزخندی روی لبش میشینه.
بیاختیار سری تکون میدم و جلوتر از او راه میفتم که چادرم کشیده میشه؛ یه لحظه نمیتونم کنترلش کنم و از روی سر سر میخوره و میفته روی زمین.
با عصبانیت برمیگردم سمتش، یه قسمت از چادر توی دستشه و خیلی جدی داره نگام میکنه....