بئاتریس یک بار دیگر از پنجره به بیرون نگریست، اما حتی اگر هم میتوانست در آن تاریکی چیزی ببیند، مرد در میان جمعیت گم شده بود. فکر کرد «اشتباه کردم و به خاطر یک اشتباه هم که نباید قلب من اینطور به تپش بیفتد!»
فرانکا پالمر خسته از زندگی روزمره و ناتوانیاش در برآوردن انتظارات شوهرش، خانه را ترک میکند و به جزیرۀ گرنسی میرود. خانهای که در آنجا کرایه میکند، حیاطی دارد غرق گلهای رز که بیاتریس آنها را پرورش میدهد. اما آن خانه رازی هم دارد، رازی مربوط به آن سالها که جزیرهشان به اشغال آلمانها درآمده بود اما هنوز بر سر ساکنانش سایه انداخته است.