سوفی باید به مار فکر میکرد.
ماری که خون آرتور در رگهایش جاری بود و اهالی گوشه گوشه جنگل را به وحشت انداخته بود. ماری که جان دوستشان را گرفته بود و میخواست آنها را هم بکشد.
ولی تمام حواس سوفی به گلهای ادریس بود.
سوفی در گوش آگاتا پچپچ کرد: «توی کل قصر خزیدن.» و با حرکت سرش به هزاران گل پامپام مانند به رنگهای صورتی، ارغوانی و زرد اشاره کرد که وجب به وجب قصر جولی را پوشانده بودند.
«آگی، از گلهای ادریس متنفرم. شبیه مغز آدمهان. حتی با دیدنشون غش میکنم.»...