حسی نداشتم، نه تاسف نه شادی، فقط یک بیتفاوتی آبی رنگ، مثل مه بر تمام لندن و تمام اتاق هتل و تمام پلکهای من فرو افتاده بود. و چه خواب سنگین و زیبایی پشت پردههای مخمل سبز یشمی آن هتل و قطرههای باران که بر شیشه پنجره میکوبید. صبح با صدای نظافتچی بیدار شدم. نمیدانم باید از او ممنون باشم یا نه که خوابم را آشفته کرده بود. فریاد زدم میخواهم بخوابم مزاحم نشوید اما هر چه که کردم باز خوابم نبرد.