وقتی توی کلاسها مینشستیم، صدای آواز پرندهها از پنجرههای چوبی رد میشد و میآمد توی کلاسها. آذر همیشه مقداری از غذایش را برای پرندهها لبهی پنجره میریخت. پرندهها آذر را دوست داشتند، همین که نزدیک پنجره میشد، میآمدند روی نردههای چوبی مینشستند و منتظر غذایشان میشدند.