وقتی به چیزی اعتقاد دارید.، فرمان بیچون و چرایی به مغز خود صادر میکنید تا واکنشی معین نشان دهد. به عنوان مثال، ممکن است کسی از شما قدری نمک خواسته باشد و شما در حالی که به آشپزخانه میرفتهاید با خود فکر کردهاید: «من که جای نمکدان را نمیدانیم.» بعد چند قفسه را گشتهاید و سرانجام گفتهاید: «نمیتوانم نمکدان را پیدا کنم.» آنگاه آن کس با اطمینان قدم به داخل آشپزخانه گذاشته و در کنارتان ایستاده است. بعد به چیزی که درست در جلو چشمتان بوده اشاره کرده و گفته است: «این چیست؟»
و شما آن وقت متوجه نمکدان شدهاید! آیا نمکدان، از اول در آنجا بوده است؟ پس چرا آن را ندیده بودید؟ علتش این است که اصلا به وجود نمکدان در آنجا عقیده نداشتید.
به محض این که عقیدهای را بپذیریم، آن عقیده فرمانروای اعصاب ما میشود و نیروی پیدا می کند که میتواند قابلیتهای حال و آتی ما را افزایش دهد یا به نابودی کشاند.