سرم را چرخاندم و به مراد نگاه کردم. ساکت نشسته بود. به چه میاندیشید؟ طولی نکشید که من هم در دنیای او گم شدم، دنیایی که انگار آهسته از لابهلای انگشتان قدرتمندش فرومیلغزید. میخواستم خودم را قانع کنم که این مراد خشمگین و درمانده دیری نمیپاید. این بود که به آلبوم عکسش فکر کردم، نیز به آن وجه دوستداشتنی مراد و زندگیهایش، به چهره خندان آن مراد شاد و امیدوار، نشسته در استودیویی با گیتار اسپانیایی محبوبش در آغوش، ایستاده زیر نخلی بر کران دریایی گلگون.