جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
این داستان ماجرای چهل پایی است که به جشن تولد دوستش که در جلگهی دیگری زندگی میکند، دعوت میشود. او برای چهل تا پای خود کفش می خرد و به راه میافتد. بین راه ماجراهای گوناگونی برای او پیش میآید که هم آموزنده است وهم جذاب.
گر: راست میگن که زنده توی نوره. آرام: اشباح از نور فرار میکنن... تو به سمت نور پریدی. یا پروانه هستی، یا این که وانمود میکنی پروانهای. گر: مهم درون منه و درونم پر از پروانهست. شبح هم که میگم، توی تاریکی شبح هستم، وگرنه توی روشنایی شاعرم. حیف که فسفر پوستم کم شده... شگفتانگیزه وقتی که پوستت توی روشنایی نور میده. آرام: حالا شکارچی هستی؟ پروانهای؟ شاعر یا شبح؟ گر: شکارچیام... شبح شکارچیام، شاعر شکارچیام، پروانه شکارچیام.