پردههای قسمتی از اتاق را کشیده بودند و پرستارها به سرعت در رفت و آمد بودند. گروهی از پزشکان سراسیمه کار میکردند. یکی از آنها بالای سر بیمار زانو زده بود و تلاش میکرد تا مجرای تنفسی او را باز نگه دارد.دزموند مرده بود. او رفته بود. یک دقیقه پیش همین جا بود و حالا نبود. چه بر سر او آمده بود، بر سر کسی که من فقط یک ساعت پیش با او حرف زدم؟ از او چه ماند، فقط جسمی بی جان؟ فاصله میان مرگ و زندگی بسیار اندک است. پرسشهایی به مغزم هجوم میآوردند.
او در حال مرگ چه چیزی را تجربه کرده است؟
آیا او ما را در حال تلاش برای نجات جانش میدید؟ الان چه سرش آمده است؟
آیا او هنوز نوعی آگاهی و هوشیاری دارد، یا هم هچیز به پایان رسیده است؟
در بیمارستان، دکتر سام پرنیا هر روز با موضوع مرگ و زندگی رودر رو بود. در دوران کار در بخش مراقبتهای ویژه به شواهدی که بعضی از بیماران از تجربه نزدیک مرگ در زمان فرارسیدن مرگ بالینی تعریف میکردند، علاقهمند شد. او این نقل قولها را جمعآوری کرد و آخرین تحقیقات و آزمایشهایی را شروع کرد.
نتیجه کار او در این کتاب شگفتآور آمده است، این کتاب در واقع ادامه راهی است که ریموند مودی با کتاب زندگی پس از مرگ آغاز کرده است.