در زندگی امروزی گاهی با زمان رقابت میکنیم. انگار هر که مشغولتر باشد، زندگی بهتر، مهمتر یا پرمعناتری دارد. انگار هرچه فهرستمان را کاملتر کنیم، بیشتر زندگی کردهایم، اما ما کالبدی خاکی و روحی معنوی داریم. این جسم و جان در هم تنیده شدهاند.
وقتی نیازهای جسم و روح را سرکوب میکنیم، با انسانی مواجه میشویم که کامل نیست، اصالت ندارد و قلبش آواز سر نمیدهد. مضطرب، خسته و بداخلاق است. جسم این شخص فرسوده و کرخت است و مقاومت میکند. روحش فقدانی عظیم را حس میکند، از عالم و آدم بریده و کلافه است. در تمام این لحظات، از سرشت معنوی خود جدا ماندهایم.
گاهی نیز زمان بسیاری را هدر میدهیم. زیرچشمی به هدف خود نگاه میکنیم و اطرافش پرسه میزنیم. نمیدانیم واقعا به ما تعلق دارد یا نه. اگر حواسمان نباشد، به چنین آدمی تبدیل میشویم:
نویسندهای که نمینویسد. نقاشی که نقش نمیزند. پزشکی که دیگران را درمان نمیکند. ماجراجویی که هیچ ماجرایی ندارد. مخترعی که هیچ اختراعی نمیکند و الهامبخشی که به هیچکس انگیزه نمیدهد.
بسیاری از ما بیشتر عمرمان را در خواب بهسر میبریم، اما دیر یا زود روزی میرسد که بیدار میشویم. تمام حواسپرتیها و هیجانها ناپدید میشوند و حضور محض را تجربه میکنیم. این آگاهی آنقدر منحصربهفرد و کامل است که قلب را منفجر میکند.
وقتی شهد نور ناب را میچشیم، چه میشود؟ قلبمان مشتاقتر میشود.
رمزش چیست؟ باید خود حقیقیمان را به خاطر بیاوریم. باید پیام ماورا را بشنویم.