در رویا دیدم که در پایین یک پلکان بلند، به رنگ سپید هستم. در کنارم، شوهرم و دو پسرم حضور داشتند. همینطور هم والدینم، خواهرم، برادرم و بسیاری از عزیزانی که دیگر در میان ما نبودند و به عالم باقی شتافته بودند.
نام خود را شنیدم که کسی بر زبان راند و سرم را بلند کردم. تختی سلطنتی که با نوری شدید، محصور میشد، در برابر دیدگانم شکل گرفت و مشاهده نمودم که شخصی بر روی آن تخت نشسته است. موجودی محصور از نوری شدید و خیرهکننده.
ناگهان احساسی سرشار از عشق و شفقت گرما و آرامش و اطمینان به قلبم راه یافت و من آهسته از پلکان صعود کردم و درست در پایین پای آن موجود، در پلهای پایینتر از مکانی که آن موجود پای خود را بر زمین قرار داده بود، توقف کردم و به حالت احترامی عمیق، سرم را به پایین فرود آوردم و سرشار از ترس و احترام بر جای ماندم. ناگهان دستهایی را دیدم که در برابر دیدگانم قرار گرفت. در آن دستهای زیبا، یک نوزاد درخشان در لباسی سپید قرار داشت...