بقیهی روز مبهم و تار بود. خودم تک تک کلاسها را گشتم، پایم به سطلهایی که زیر سقف بودند گیر میکرد و سکندری میخوردم. آنقدر اسمش را فریاد زدم تا بقیه بچهها ترسیدند. فایدهای نداشت. ایدن در مدرسه نبود. تمام سوراخ سمبههای مدرسه، حتی پارکینگ و زمین ورزش را هم گشتم. سرانجام امی مجبورم کرد بنشینم و خانم فیتزویلیام برایم قهوهی داغ آورد.
پلیس و تیم امداد چند ساعت بعد رسیدند. نفهمیدم کی و چطور یک جفت کفش به من داده بودند. هیچکس ایدن را پیدا نکرد. تعداد نیروهای پلیس و تیم امداد کم بود. شعاع کوتاهی را گشتند و پسر گمشدهام، گمشده باقی ماند.