آخرین جزیره «آخرین پناهگاه، آخرین کنج خلوت انسانی» بود؛ آرمانشهری که «هر کس هر آنچه از دستاش برمیآمد، هر آنچه دلش میخواست انجام میداد.» اما این اوضاع چندان دوام ندارد: یکی از رهبران کودتاگر کشور برای گذراندن دوران بازنشستگیاش به جزیره میآید و آرامش ساکنان این جزیره بهشتگونه را به هم میزند. او مصمم است که زندگی طبیعی در جزیره را نظم و نسق بدهد. سعی دارد اهالی خشنود جزیره را با «هر چه رای اکثریت باشد، همان اجرا خواهد شد» گول بزند و... در ظاهر همه چیز با اصول دموکراتیک همخوانی دارد. اما آرمانشهر به تدریج به یک ویرانه بدل میشود. ابتدا مرغان دریایی و سپس دیگران شروع به مخالفت با این وضع میکنند.