تکلیف گاهی مشخص نیست مثل قرار گرفتن در جادهای یک سویه که هر چه میروی، پایانی ندارد.
برخی اوقات نمیدانیم آیا حق دوست داشتن داریم یا در نهان باید به فراموشی بسپاریم چون بیمقدمه و با نیتی دیگر وارد جایگاهی شدهایم که تکلیف ما معلوم نیست.
گاهی مبتلا میشویم به آدمها، به دیگران و چنان ریشه میدوانند در وجود ما که نمیشود لحظهای از فکر و خیالشان بیرون آمد حتی فراموش میکنی که برای چه آمده بودی!
مبتلا شدن سخت است و دلکندن سختتر زیرا دیگر از هر نگاهی شبیه به آن تا ترانهای خاطرهانگیز، یا حتی عطر وجود او تمام درونت را پر میکند از خاطرات مثل ویروسی فراگیر در سرتاسر وجودت که حتی دلکندن و تظاهر به دلکندن و پنهان شدن در پشت نقابی خودساخته نمیتواند تو را دور کند از آن خاطرات.