چندروزه که به لندن برگشتم. صبحها زود از خونه میرم بیرون و وقتی درسم تموم میشه میآم خونه و مثل سابق دیگه تو حیاط نمیمونم؛ خودمو طبقه بالا حبس میکنم تا این دل، دیگه بیقراری سامانو نکنه. هر روز هم دکتر شهاب بهم زنگ میزنه، حالم رو میپرسه و اظهار دلتنگی میکنه! امروز یه دلشوره عجیبی دارم؛ تلفن همراهم زنگ میزنه...