انوشیروان با شنیدن حرفهای پیرزن بسیار ناراحت شد و گفت: «مادرجان، نگران نباش. در مملکتی که من پادشاهش هستم، اجازه نخواهم داد حق مظلومی پایمال شود. ناراحت نباش. من هرجور شده، حقت را از این حاکم ظالم پس خواهم گرفت.»
انوشیروان یکی از مامورانش را صدا کرد و گفت: «نزدیک این شکارگاه، یک روستا هست. این پیرزن را به خانه کدخدای این روستا ببر و بگو انوشیروان دستور داده او را تا پایان زمان شکار در خانهات نگه داری و به بهترین شکل ممکن از او پذیرایی کنی.»