وقتی همهچیز از دست رفته، آیا میشود عشق واقعی را پیدا کرد؟
رمانی فراموشنشدنی از نویسندگان کتاب پنچ قدم فاصله
سر باندپیچیشدهام را به شیشهی خنک پنجرهی ماشین تکیه میدهم. مامان رانندگی میکند و من به جلو نگاه میکنم؛ به قطرههای کوچک باران، در نور قرمز چراغهای ترمز. دو هفتهی تمام گذشته است و هنوز هم باورم نمیشود.
فکر میکردم جداشدن از او برایم بدترین درد است، اما این را دیگر نمیتوانم درست کنم. نمیتوانم دستبند آویزدار را بیرون بیاورم و همهچیز را درست کنم.
او واقعاً رفته است. پنج روز پیش، در مراسمی در قبرستان محلی، به خاک سپرده شد و من آنقدر وامانده بودم که نتوانستم بروم.
به خانه که میرسیم، زیر باران میایستم و جعبهی مقواییای را که از بیمارستان آوردهام به سینهام میچسبانم. داخلش کفشهای مجلسی، بقایای پارهپارهی کتوشلوارم و دستبند آویزداری است که در آن درهموبرهمی پنهان شده و آن حلقههای بدون آویز زنجیر که هرگز پر نمیشوند.
باران ناگهان بند میآید. سرم را بلند میکنم و میبینم که چتری مشکی روی سرم آمده است. مامان میخواهد به پانسمان خیس از باران دور سرم دست بزند، اما من آرام دستش را کنار میزنم. نمیخواهم به من دلداری بدهند یا از من مراقبت کنند. به هر حال دیگر فایدهای نخواهد داشت.
-از متن کتاب
«داتری و لیپینکات (نویسندگان کتاب پنج قدم فاصله) هنرمندانه عاشقانهای افسانهای برای آن خوانندگانی خلق کردهاند که به شانس دوم و سوم و همچنین به عشق بعید اما مقدر باور دارند.»
ـ پابلیشرز ویکلی
«قصهای عاشقانه دربارهی دو نوجوان که افسردهی غم ازدستدادن عزیزی هستند و التیام را در یکدیگر مییابند.»
ـ کرکس ریویوز
«آنهایی که عاشق #پنج_قدم_فاصله شدند، این یکی را درسته قورت میدهند.»
ـ بوکلیست