من از نوشتن به هیچرو لذت نمیبرم. اگر میتوانستم به اندیشهای پشت کنم و آن را در خامشایی رها کنم، اگر میتوانستم در به رویش ببندم، هرگز دست به قلم نمیبردم.
اما هر از گاه، دیوار روبهرویم در انفجاری عظیم از هم میپاشد و فورانی از شیشه و خردهآجر و تراشههای معلق در فضا پدید میآید و آنگاه کسی از روی سنگریزهها خرامان خرامان سرمیرسد، گلویم را میفشارد و به نرمی میگوید: «رهایت نخواهم کرد مگر مرا در قالب کلمات بر کاغذ روان کنی.» و نیز چنین بود رویاروییم با «اوهام».