هی زن! گریه نکن فقط داستان یک زندگی نیست، فقط داستان یک موزیسین هم نیست؛ داستان دو زندگی عجیب و پربار است، دو موزیسین در همه فراز و نشیبها از گمنامی مطلق تا محبوبیت جهانی، اینبار از فرش تا عرش؛ که یکی از آنها، باز هم به فراخور زن بودن در آن روزگار، به تمامی از خود میگذرد تا دیگری موفق شود اما ریتا مارلی خود معنایی دیگرگونه از موسیقی و زندگی میآفریند و به نام باب مارلی نیز در زیستن و هنرورزی معنایی بلند میبخشد.
... جورجی در بسیاری از آهنگهای باب همچون «میشه آتیش روشن کرد» حضورداشت. او هنوز هم به من سر میزند و دوست من است. من خاطرات روشن و واضحی از وقتهایی که جورجی آتش روشن میکرد و واقعا «سراسر شب» میسوخت به یاد دارم. باب همیشه درباره مسائل واقعی و احساساتش مینوشت. آنها گیتار میزدند و همه ما میخواندیم و فرنی ذرت میخوردیم یا هر آنچه آن روز پخته بودیم با هم خوردیم. باقی آهنگ هم بر پایه واقعیت استوار بود و چون باب بسیار صمیمی و با خودش صادق بود، حس میکنم باید این جا روی این خصلت او و آهنگهایش تاکید کنم. عمه همیشه میگفت: «قصه به هم نباف.» که منظورش از قصه، دروغ بود. پس این، «قصه» نیست؛ این روایت زندگی من است.