جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
سیاوش اشکی را که در چشمهای بیتا جمع شده بود، دید. دردش را دید. بغضی را که هرگز جلوی بقیه نشکسته بود، دید. گفت: - برو بیتا! - نمیرم. نفس عمیقی کشید. - من قاتل گلیام.