تیا و کیت به هم نگاه کردند و بدون صحبت کردن، حرفهایی بین آنها رد و بدل شد؛ مثل نوعی بار الکتریکی که از یک جسم به جسم دیگر منتقل میشود. انگار داشتند تصمیم میگرفتند که چطور جواب مرا بدهند. سپس کیت لبخندی زد؛ لبخندی کوتاه و مرموز. به طرف من خم شد تا فضای خالی بین صندلیها مانع نزدیک شدنش نباشند. آنقدر نزدیک شد که توانستم رگههای تیره را در چشمان آبی کمرنگش ببینم. گفت:«این یک بازی نیست. اصل بازیه. دروغ بازی.»