نمیدانم از هوش رفتن دقیقا چه جور حالتی است، ولی خوب میدانم که چند لحظهای تمام دنیا مثل غبار چرخانی در برابرم چرخید و محو شد؛ سیلور و پرندگان و نوک تپه بلند «دوربین یک چشمی» مقابل چشمانم چرخیدند و چرخیدند و واژگون شدند، و انواع و اقسام ناقوسها در گوشهایم به صدا درآمدند و صداهای دوردستی فریاد برداشتند.
وقتی دوباره به هوش آمدم، آن هیولا خودش را جمعو جور کرده بود؛ چوبش زیر بازویش بود، کلاهش روی سرش بود. درست پیش پایش، تام بیحرکت روی علفزار افتاده بود؛ ولی آن آدمکش ذرهای هم به او اعتنا نداشت و چاقوی خونآلودش را با دستهای علف پاک میکرد.