مضافا میدانستم خیلی زیاد دوستم دارد، تقریبا عاشقم بود، که باز این هم غریب بود و گیجکننده. انگار کن که او فری و فاون بود و فاقد روح. منتها نوعی حس غمزدگی ژرف به من منتقل میکرد، غمزدگیای که مانند برق اشیا میدرخشید. خودش بیغم بود. یکجور سرشاری در وجودش بود، در دنیای سستبنیان که ساکنش بود و غم را در آن راه نبود. آن دنیا بسیار سرشار و بسیار قاطع و بسیار مشخص بود. در آن نه تمنایی بود، نه ابهامی که با تیرگی آمیخته باشد... چون صخرهای نیمشفاف، و چون شبی روشن در مهتاب، روشن و زیبا بود. گویی بلوری بود که به ریخت نهایی خود رسیده و دیگر به کمال رسیده است.