چگونه فرزندانمان را بزرگ کنیم و جوانانمان را پرورش دهیم تا بتوانند آیندهای بهتر برای خودشان و برای همه ما شکل دهند؟
من معلم شدم؛ چون فکر کردم میتوانم برای بچههایی مثل خودم تفاوت ایجاد کنم، فکر کردم میتوانم آنها و داستانهاشان را بشناسم. تصور کردم باید از آنها دفاع کنم تا مجبور نباشند ترسی را تجربه کنند که من احساس کرده بودم. از آن مهمتر، فکر کردم میتوانم مدرکها، آموزش و کمک خود را به کار بگیرم و شرایط آنها را تغییر دهم تا چرخههای بیحاصلی را بشکنم که درباره آنها یاد گرفته بودم و فکر میکردم درکشان کردهام.
وقتی صحبت از آموزش است، انگشت اتهام به سمت افراد زیادی گرفته میشود. والدین سرزنش میشوند؛ چون کودکانی را به مدرسه میفرستند که بینظم، گرسنه، خسته، افسرده، معتاد به موبایل یا بدتر هستند. مدارس بهعلت نداشتن استانداردهای بالا، مجبور نکردن تمام بچهها به رعایت آنها و حفظ نکردن امنیت بچهها، سرزنش میشوند. دولت هم مقصر دانسته میشود که به اندازه کافی برای آموزش هزینه نمیکند و باعث ایجاد شرایط اجتماعیای میشود که منجر به فقر و شکست جوامع ما خواهد شد. من این کتاب را برای دامنزدن به این منفینگریها نمینویسم.
از متن کتاب