آن شب، یک جمعه، طبق عادت و قانون، غذای چینی به دست جلوی تلویزیون جمع شدیم. سیلها را دیدیم و زمینلرزهها و رانشها و فوران آتشفشانها، جمع جمعههای ما هیچوقت تا این حد مشتاقانه به وظیفهاش دل نداده بود، هاینریش اخم نکرده بود، حوصله من سر نرفته بود. استفی که با دعوای یک زن و شوهر در سریالی آبکی گریهاش درمیآمد حالا با تمام وجود جذب تصاویر مستند فاجعه و مرگ شده بود. بابت خواست کانال را عوض کند و بگذارد روی شبکهای که سریالی کمدی نشان میداد راجع به گروهی جوان با نژادهای گوناگون که میخواستند ماهواره ارتباطی خودشان را بسازند. از حجم اعتراض ما وحشت کرد. ما در باقی لحظات ساکت بودیم و خانههایی را نگاه میکردیم که اقیانوس میبلعیدشان و روستاهایی که زیر هجوم مواد مذاب خرد میشدند و میسوختند. هر فاجعه باعث میشد بیشتر بخواهیم، چیزی بزرگتر، باشکوهتر، فراگیرتر.