آن آبادی را از روی خاطرههای مادرم مجسم کرده بودم، از روی دلتنگیاش لا به لای آن آههای پرحسرت. تا زنده بود برای کومالا آه میکشید، در حسرت بازگشت به آنجا. اما هرگز نتوانست به آنجا برگردد. حالا من به جایش میآیم. چشمهایی را با خود میآورم که او با آنها به کومالا نگریسته بود. چشمهایش را به من امانت داد تا به جای او تماشا کنم. به عقیده بسیاری، پدرو پارامو بهترین رمان مکزیکی سده بیستم است و برخی نیز آن را از بهترین رمانهای قرن بیستم میدانند. وقایع داستان در دوزخی اساطیری و زمینی میگذرد، با مردگانی که به سبب خطاهای گذشتهشان پیوسته در تلاطمند. پدرو پارامو، که با رئالیسم جادویی قرابتهای انکارناپذیری دارد، کلاف درهمبافتهای است از تنهایی، جبرگرایی و اسطوره.