بعد از نود شب، اجرای نمایش دوستان با محبت تمام شد. در خانه رضای عزیز من کولهبار اجرای سنگین نمایش را پایین میگذاشتم و او قهوه ترک درست میکرد. گفت: «واقعا تکلیف این پرسوناژها چه میشود؟» سوال عجیبی بود. مگر این شخصیتها را ما نساختیم؟ ولی رضا نگران آیندهشان بود. گفت: «یک چیزی بنویس که عشق در آنها بماند و در خانه سالمندان نمیرند.» من هم نگران شدم. واقعا چه عاقبتی در انتظارشان بود؟ و نتیجه آن دلواپسی شد نمایش عشق روی خرپشته.