جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
«نیندازش... بگذار لااقل پیدایش کنند. بچهات بود.» آخرینکاری که با جنازه پسرش داشت، یک لگد بود. جنازه را با پا به ته دره هل داد. قل خوردن و پایین رفتنش را تماشا کرد. جنازه از خارها میگذشت و شعله به جا میگذاشت.
من از مضمحل شدن، از گم شدن میانِ آنچه برای زندگیست و زندگی نیست، از غرق شدن در انبوهِ اعتباریات، از گندیدن بر سرشاخههای عمر بیزارم. من در پيِ مکیدنِ جوهرهی حیاتم؛ فارغ از داوریهای از پیش آموخته. نوشتن برای من قدم برداشتن در مسیرِ مکیدنِ جوهری حیات است. کلمات را از جوهرهی حیات وام گرفتهام، پس جزئی از مناند نه جدا از من. آنچه میخوانید روایتِ جهانِ رشد است؛ جهانی که هرگز هرگز بیرنج پیش نمیرود. - سختش نکن. ساده بگو ببینم چه شده؟ - هیچی، انگاری تمام تنش را با کاغذ آنقدر برش دادند، آنقدر برش دادند که زجركُش شده. زخمهای سطحی اما زیاد. این را ببین. پاکت پلاستیکی بزرگی گرفت سمت بازپرس. بازپرست یقهی پیرهنش را ول کرد و دو دستی پلاستیک سرد و خونی را گرفت. پر از کاغذهای خونی. - این چه کثافتیست دیگر؟ - دستنوشتههایش… یا چه بگویم؟ آلت قتاله.