حالا در آفتاب لم دادهام روی ماسهها، همان جایی که آن روز به هوش آمدم. آن روز هم آفتاب پایم را سوزاند و بیدارم کرد. انگشتهایم را در ماسهها فرو کرده بودم. چشمانم را که باز کردم، نرمی ماسهها را زیر لباسهای خیسم حس میکردم. صدای فریادهای سرنشینان کشتی هنوز توی گوشم بود. روی شکم میخوابم. ماسهها داغاند. یک دست و یک پایم را جمع میکنم. چشمانم را میبندم. این بار بیدار که شوم، لباسهایم خشک نشده، سوار بر همان تخته پارههایی که طوفان به ساحل انداخته، به دل امواج میزنم.