در گرمای شدید روز بعد بود که متوجه شدم او شب قبل مرده است. البته چندان تفاوتی نداشت، حتی بوی شدید تعفن او هم برای من مهم نبود. آنجا همه چیز میمرد، به غیر از من، اِستیسی ویات ، بازمانده بزرگ پیش از آن هم من در موقعیتهای مختلفی با مرگ مواجه شده بودم ولی تسلیم مرگ نشده بودم. البته این مسئله مربوط به خیلی وقت پیش بود. حالا من در جهنمی از افکار خودم گیر کرده بودم و در مقابل شکنجههای آنها هیچ کاری نمیتوانستم بکنم.