یک جایی از مسیر متوجه شدم دیگر نگران نیستم که اول از همه از خط پایان عبور کنم، دقیقاً مانند دویدن در آن هتل در توکیو، بلکه غرق دویدن بودم و از مسیر لذت میبردم. برخلاف دوران کودکیام که تلاشها و تمرینهای سخت بدنی برای شکستدادن پسرانی که دونده به دنیا آمده بودند کافی نبود، اکنون بنیانگذار شرکتی بودم که به ژن برنده نیاز داشت، برنده طبیعی مادرزادی.
متوجه شدم این چیزی بود که در تمام عمرم برای رسیدن به آن تلاش کردم. متوجه شدم هروقت که بخواهم، میتوانم برنده شوم؛ یعنی عمیقاً باور داشته باشی که میتوانی یکی از برندگان این جهان باشی. دیگر به بجنب، بجنب، بجنب فرد دیگری برای تشویق و تمجید نیازی نداشتم، همهچیز به من بستگی داشت، به اینکه بدانم بازیکن بزرگی شدهام چون مدتها پیش قصدش را داشتم.
این روزها، در دهه هشتم زندگیام، ممکن است من را صبح در حال قدمزدن در خیابانهای بولتون ببینید. احتمالاً سرم پایین خواهد بود، اما نه به این دلیل که مشتاق آن روزهای پُرشروشور هالیوودی و پُرفرازونشیب ریباکم، بلکه بهخاطر اینکه حواسم به کتانیهای ریباک است. حتی اکنون هم از دیدن کفشهایم در پای مردم زادگاهم سرمست میشوم. کسی چه میداند، شاید یکی از جوانانی که از کنارم عبور میکند این کتاب را بخواند و از آن الهام بگیرد و رؤیاهای بزرگی در سر بپروراند. ممکن است در حال حاضر بیکار باشد یا از شغلش نفرت داشته باشد، اما دلیلی ندارد که نتواند، با تعهد و انگیزه و کمی خوشاقبالی، سفر خود را از این لحظه آغاز کند و یکی از برترینهای جهان شود. اگر کفشسازی ساده از عهده این کار برمیآید، چرا دیگران نتوانند.