در آن سالها هرگز غذای گرم نخوردم. صورتم همیشه بوی گازوئیل میداد. هر بار لاستیکهای پنجر شدهی کامیونها را تعویض میکردم و از این ماشین به آن ماشین میرفتم و در میان رانندهها دست به دست میشدم. گاه رانندهای تصادف میکرد و میمرد...
گاه رانندهای حوصلهی سکوت را نداشت و مرا به رانندهی دیگری واگذار میکرد...
گاه به همراه کامیون به راننده ی دیگری فروخته میشدم.