تصور کن:
پسری تفنگ به دست، منتظر مردی است که مادرش را کشته است.
ماموری به دردسر افتاده بعد از یک تیراندازی بیرحمانه با گذشتهاش روبهرو میشود.
پلیس خوبی بعد از سیزده سال در زندان بودن، آزادانه قدم در اعماق جنگل میگذارد.
روی محراب کلیسایی متروکه، جسدی میان پارچهای سفید رنگ سرد میشود...
شهری در آستانه فروپاشی...
این همان جاده رستگاری است.