پای نیاز پرشورم به او هم وسط بود. از اولین باری که دیدمش دچارش شدم. دفعه اول رفت. از خانه خالهاش، آنجا که موقع خوردن چای همدیگر را دیده بودیم بیرون رفت، و من حالم بدون او خوب نبود، علیلی بیش نبودم تا اینکه دوباره دیدمش. اما به خاطر او باید جور دیگری زندگی میکردم. یک خبرنگار، یک بنا هر چی که دم دست بود. نثرم، هر جوری بود، از او نشأت میگرفت. چون همیشه حرفهام را کنار میگذاشتم، ازش نفرت داشتم، ناامید میشدم، کاغذ را مچاله میکردم و پرت میکردم وسط اتاق. اما او میتوانست آن نوشتههای دور انداخته شده را زیر و رو کند و یک چیزهایی دستگیرش شود، من هم واقعا هیچوقت نمیدانستم کی خوبم...