روز، به نیمه رسیده اما هنوز گیج و گنگم. هیچ گاه این احساس را بدینگونه تجربه نکرده بودم. انگار کره زمین از ساکنانش به کلی تهی شده و من تنهای تنها ماندهام. میگردم تا دست کم یک نفر را پیدا کنم و با او همکلام شوم. میگردم و میگردم اما این خلاء تمامی ندارد. دارم فقط دور خودم میچرخم. اتفاقی سرنوشتساز رخ داده. ریتم زندگی انگار به هم خورده. آن آواز همیشگی انگار از نت معمولیاش خارج میزند؛ آوازی که دم به دم بر سر زبانها جاری بود و بشر به آن عادت کرده بود. زندگیها... جنگها... زاد و ولدها و مسافرتها... همه و همه با همین آواز تنظیم شده بود. این ویروس ناشناخته اما یکباره از راه رسید و گویی یک کاسه رنگ به تابلوی زندگی بشر پاشید. حالا دیگر تمام اخبار جهان تحت تاثیر این ویروس قرار گرفته. به راستی نمیدانم که این رنگ آیا تابلو را به تمامی خواهد پوشاند و یا این که فقط لکههایی زشت، اینجا و آنجای آن باقی خواهد گذاشت؟! کسی چه میداند. بسا این که افزودنی لعنتی بر زیبایی این تابلو بیافزاید!
به هر روی اما آلاچیق ترس، به تدریج سایههایش را بر چهرهها گستردهتر ساخته. چشمها سوسو میزند. نگاهها اصلا شباهتی به نگاههای پیشین ندارد. رفت و آمد اتومبیلها و جنب و جوش مردم در خیابانها و مراکز خرید آشکارا تغییر کرده. ریتم زندگی انگار شتاب گرفته... نه، خیلی تند شده...