چشمهایت را ببند تا نترسی از مهتاب. از ماه نترسی که آنقدر روشن است و آنهمه سایه درست میکند روی بام و روی همسایهها. نترسی از اینکه آنقدر نزدیک است و انگار هربار چشمهایت را باز کنی قدمی دیگر نزدیک میشود و نترسی از اینکه نیمهشب بیدار شوی و ببینی ماه دارد حرف میزند. دهان باز کرده و توی آن تاریکروشنای خوفناک چیزی میگوید:«آدمیزاد به درد زنده است.»