خیره به لباس تنش در آینه، چند قدم به عقب برداشت و لبهی تختش نشست. نمیخواست به او فکر کند؛ اما لباسش را دوست داشت. نمیخواست به خاطرات گذشته فکر کند؛ اما گردنبند همان غریبه روی سینهاش سنگینی میکرد. نمیخواست جایی که او نفس کشیده، راه رفته، خوابیده، حتی خندیده و آن چال گونهاش را به رخ زمین و زمان کشیده بماند؛ اما این اتاق از همان چند دقیقهی پیش، شده بود جزئی از گذشته و آیندهاش.
حریف دلش که نمیتوانست بشود. میتوانست؟ اصلا چه شد که همه چیز خراب شد؟ جوابی نداشت. سالها بود که این سوال را از خودش میپرسید و بیجواب میماند. خندید و اشک روی گونههایش لغزید. خودش را به آغوش کشید. آرام و قرار نداشت. سریع از روی تخت بلند شد. با صدای لرزانی گفت: بمیر! داری به کی فکر میکنی؟ دیونه شدی؟ لعنتی اون... اون...