زن به درگاهی پنجره تکیه داده بود و به دور و بر نگاه میکرد. باد ملایمی از سمت رودخانه میوزید و هیچ خبری با خود نداشت. زن نگاه مردم کنجکاوی را داشت که سیری ندارند.
هنوز کسی لطفی به او نکرده و جلو خانهاش زیر اتومبیل نرفته بود. علاوه بر این در طبقه ماقبل آخر زندگی میکرد. تا خیابان فاصله زیاد بود. از آن پایین فقط همهمههای تا بالا میرسید. همه چیز آن پایین پایینها بود. زن داشت از پنجره کنار میرفت که متوجه شد پیرمرد روبهرویی چراغ اتاقش را روشن کرده است. هوا هنوز روشن بود. نور چراغ یکجوری بود. انگار که در یک روز آفتابی به چراغ روشن حاشیه خیابان نگاه کنی.