« یک لحظه به نظرم رسید همان رابط است. بعد چهرهاش برگشت به همان چهره پلیس. روی قایق پدربزرگ بودیم و ماهی میگرفتیم. صدای زنگدار او را از زیر آب شنیدم. واژههایش به شکل حباب میآمدند روی آب. نخ ماهیگیری را کشیدم بالا. سر او از آب آمد بالا. چشمانش بسته بود. قلاب به لثهاش گیر کرده بود.»