لوسی آکوستا وقتی سه ساله بود، مادرش را از دست داد. او در عمارتی ویکتوریایی وسط جنگلی همراه با پدر سرد و گوشهگیرش زندگی میکند و همراه با دخترخالهاش مارگارت در راهروهای تاریک عمارت پرسه میزند. لوسی و مارگارت جداییناپذیر هستند... درست مثل یک خانواده.
وقتی خالهاش پنهلوپه، تنها کسی که به عنوان مادر میشناسد، هنگام قدم زدن در جنگل اطراف خانه به طرز دردناکی ناپدید میشود، لوسی احساس ناراحتی و تنهایی میکند. مارگارت بیشتر وقتش را در اتاق زیر شیروانی میگذراند. او ادعا میکند که میتواند صدای مادر مردهاش را از درون دیوارهای عمارت بشنود. لوسی که پدرش احساساتش را نادیده گرفته است، با ناامیدی دخترخالهاش را تماشا میکند که کمکم سلامت روانیاش را از دست میدهد. ولی وقتی خودش هم صداهایی را از توی دیوارها میشنود، متوجه میشود که با میراثی باستانی و مرگبار روبرو است که نسلهاست زنان خانوادهاش را زیر نظر دارد.