یک روز روی پلهها با مارگریت دوراس روبهرو شدم - من در حال رفتن به اطاقم بودم و او در حال پایین آمدن از پلهها به قصد رفتن به خیابان - و ناگهان او مشتاق شد که بداند سرم را با چه وسیلهای گرم میکنم. و من کوشیدم که خودم را در حال انجام کار مهمی نشان دهم و توضیح دادم که قصد دارم کتابی بنویسم که قصد جان همه خوانندگانش را میکند. مارگریت نگاه حیرت زدهای به من کرد، سراپا غرق شگفتی شد.