روبهرویم بنشین و نگاه کن چون بدانی چه بر من رفته است:
وقتی رهایم کرد و بیمهابا رفت میدانست که تنها نیستم و مسئولیتی دارد اما آن که فقط خود را میبیند و میخواهد هیچچیز مانع از شانه خالی کردنش نیست.
روبهرویم نشستهای و نگاهم میکنی، حتی بیتفاوت ولی میدانم که میفهمی و درک میکنی آنچه برایت انجام دادهام حتی اگر دیگران تو را متفاوت میبینند و از سر ناآگاهی، حضورت را اشتباه خداند بشمارند.
من با عشق نگاهت کردم، بزرگت کردم اگرچه تو فرصتی برای درک عاشقانه دنیا نداشتی و مثل خییلها، چوب ناآگاهی ما را خواهی خورد چون عادت کردهایم هرچه متفاوت است را نفی کنیم.
روبهرویم نشستهای و خوب میدانم آنچه دیگران با زبان و چشم میگویند، میفهمی اما با قضاوت کردنشان دلآزرده نمیشوی و با لبخندهای پاک و بیآلایش از بیرحمیشان میگذری چون خداوند دلی بزرگ به تو داده است و شاید هم به من که عاشقانه بخواهمت.