قطار سوتی کشید و به حرکت دراومد. حرکت قطار روی ریل و صدای سابیده شدن آهن، با موزیک کارناوال توی سرم میپیچید، سرم رو به میله چسبوندم و چشم دوختم به محیط کارناوال. ریل یک دور کامل در کارناوال چرخید، نگاهم از روی غرفهها گذشت، غرفهی گردونهی شانس، دارت مرگبار و حتی از کنار زمین منچ انسانی هم گذشتیم، از کنار چرخ و فلک قدیمی عبور کردیم و با نزدیک شدن به تونلی که تنها سیاهی محض بود، صدای بوق دوبارهی قطار در فضا طنین انداخت. با وارد شدن به تاریکی تونل صدای جیغهای خفه از صندلیهای جلویی به گوشم رسید، رفته رفته نور آبی کمرنگی فضا رو روشن کرد، عروسکهای ترسناکی با ماسکهای دلقک مانند اطراف تونل جاسازی شده بودن، عروسکهایی که به عقب و جلو خم شده و در تاریکی چشمهاشون برق میزد.
سرعت قطار کم شد، آیدن گفت: «نمیترسی؟»
لبهام رو بهم فشردم و سست و بیحال گفتم: «دیگه هیچی واسهام مهم نیست!»
قطار از حرکت ایستاد. سکوت محض حاکم شد. با تردید از قطار پیاده شدیم. همه سرگردون دور خودشون میچرخیدن.
نوری روی دیوار رو به رو منعکس شد، نوشتهی خونآلود روی دیوار...