از اتوبوس پیاده میشود، فلکه ساعت است، هیچکس نیست، پیش رویش خیابان، خالی خالی است. شرجی است، زمین خیس است (پل نادری؟) چیزی جز ردیف چراغها که انگار انتها ندارد نمیبیند. بویآشنا بوی شب کارون را حس میکند. همه چیز ساکت است، اتوموبیلی پرشتاب میگذرد و یک لحظه، خلوت خیابان را آشفته میکند( پل سفید کو؟) بقچه را دست به دست میکند و کنار جدول، تو درازای خیابان راه میافتد. دور میشود، دورتر، حالا، زیر نور جیوهای چراغهای حاشیه خیابان، مثل یک سایه انگار و یا مثل یک لکه سیاه، لرزش نامحسوسی دارد. چند لحظه بعد، جنبش سایه آرام میگیرد ایستاده است؟ تردید دارد؟ راه را گم کرده است؟ ( هووف!- دده، کجایی؟ کجا؟)