یکی بود یکی نبود.
روزی روزگاری، زیر این آسمان کبود، خواهر و برادری بودند که به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند. روزها برادر میرفت کار میکرد و پول در میآورد، و خواهر توی خانه میماند و به کارهای خانهداریاش میرسید.
یک روز که آن دو تا کنار هم جلو پنجره نشسته بودند و پرواز کبوترها را توی آسمان تماشا میکردند، برادر رو به خواهر کرد و ازش پرسید: خواهر جان! دلت میخواست کبوتر سفیدی میشدی و پر میکشیدی و توی آسمانها پرواز میکردی؟
خواهر سری به حسرت جنباند، آهی کشید و جواب داد: آخ! برادر نگو که دلم برای این جور چیزها پر میزند!