آنجا ایستاده بود و از زیر چتر و پشت دانههای برف عابرهای آخر هفته را تماشا میکرد. به صدای خندههایی که شادی برف درست کرده بود گوش میداد. و تا پایین خیابان را پر از شور روزی بیپایان میدید. کاش محیا زود برسد. فکر کرد حالا او و محیا قرار است تمام این زمستان روی برفها قدم بزنند، صبحهای زود کنار سنترال پارک بدوند، و مثل بعضی وقتها محیا بیهوا به چیزی بخندد و او که نمیداند خودش از چی خندهاش گرفته خیره در آن چشمها بپرسد چی شده. از ظلمت زندگی کم نشده بود، فقط شاید کیفیتش با قبل فرق داشت، اما او و محیا میتوانستند در تاریکترین قسمتهای زندگی همدیگر خوشحالترین آدمها باشند؛ و مگر آدم دیگر چه میخواهد؟