اما چطور باید از این ماجرا سخن میگفت، آن هم با این دختر جوان که با چشما حیرتزده به او مینگریست؟ از خودش بگوید؟ مگر او که بود؟ سربازی که پس از نبردی تنبهتن خود را در گودال آبی میشست و آب از خودش و حریفان بهخاکافتادهاش سرخفام میشد؟ یا مرد جوانی که پیکر مردهای را تکان میداد تا چکمه از پایش درآورد؟ یا آن دیگری که در زندگیای دیگر، در گذشتهای ممنوع، پشت پنجرهای غبارآلود کمین کرده بود؟ نه، راستینترین صحنه این سالها روزی بود که در گورستان از هوش رفته بود، روزی که میشد دیگر او را مرده شمرد، روزی که تنها خط لرزانی او را به این جهان میپیوست: زنی ناشناس.