نه، من آن چه او گفته بود نشنیده بودم. در آن لحظه، ما داشتیم از کنار کامیون غولپیکری میگذشتیم. خیال میکنم کامیون مخصوص حمل میوه و یا مواد خوراکی بود. خیلی مطمئن نیستم. به هر حال، کامیون گرد و خاک وحشتناکی بلند می کرد، به علاوه، چنان سروصدایی راه میانداخت که نمیتوانستم چیزی بشنوم.
- چی گفتی؟ دیدم که با من حرف میزدی، ولی در اثر سروصدا یک کلمه هم نفهمیدم.
مربی با بیحوصلگی نگاهم کرد، بازگو کردن حرفهایی که زده است خستهاش میکند. در حرف زدن دو دل بود. سرانجام تصمیم گرفت:
- از تو پرسیدم که چه چیز فوقالعادهای در بیرون اتومبیل وجود دارد که تو در تمام مدت به آنجا نگاه میکنی.