جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
بعد از اینکه به پلیس خبر دادیم، همهچیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که جز خاطرهای مبهم از آن چیزی در ذهنم باقی نمانده بود.... (از متن کتاب)
کریستین آگهی تبلیغاتی دشمن را گرفت و با توپ پر از جا پرید. «کارمون تمومه: اونا از ما بزرگترن و شبها میتونن مدت بیشتری پیش بچهها بمونن. به همین زودی مجبور میشیم کاسه و کوزهمون رو جمع کنیم و بریم پی کارمون...»
ماریآن، که تصور میکرد چیزی نمانده قلبش بایستد، برگشت و در همان حال صدای جیغ کارن را شنید. پیش جادوگر ایستاده بود. او لباس سر تا پا سیاهی به تن داشت. موهایش زبر و خاکستری بود و نوک دماغش زگیل گندهای جا خوش کرده بود...